مناظره


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



حالم عوض ميشه حرف تو كه باشه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غميــــــــــ




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 66
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 174
بازدید ماه : 392
بازدید کل : 38711
تعداد مطالب : 207
تعداد نظرات : 73
تعداد آنلاین : 1

ساخت کد صوتي

آمار مطالب

:: کل مطالب : 207
:: کل نظرات : 73

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 66
:: باردید دیروز : 46
:: بازدید هفته : 174
:: بازدید ماه : 392
:: بازدید سال : 7137
:: بازدید کلی : 38711

RSS

Powered By
loxblog.Com

مناظره
چهار شنبه 9 شهريور 1390 ساعت 18:40 | بازدید : 581 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

باران گفت :  بغض انتظارت را بشکن

من گفتم :  تنها بهانه ی بودن من است.

گفت :  دلدادگی،دیوانگی است.

گفتم :  دیوانگی ، رسم عاشقی ست.

گفت :  او نمی آید.

گفتم :  من منتظر می مانم.

گفت :  از جفایش نمی ترسی؟

گفتم :  انتظار آمدنش آرامم می کند.

گفت :  می دانی دلش دیوانه ی دیگری است؟

گفتم :  با این بهانه ، من نامهربان نمی شوم.

گفت :  او تنها نیست ، تو تنها مانده ای.

گفتم :  تنها مانده ام تا اورا ببینم.

گفت :  مگذار بیش از این دلت غصه دار شود!

گفتم :  دلم از روزی که او را ندیدم غصه دار شده.

گفت :  می دانی کجاست ؟

گفتم :  تو می دانی ؟... به من بگو!

گفت :  تاب دیدن اشکهایت را ندارم.

گفتم :  جان دلتنگی ات بگو! تو تا دلتنگ نشوی نمی باری.

گفت :  قسم بخور جان نمی دهی.

گفتم :  دلم لرزید ، تو که بی رحم نبودی.

گفت :  بگذار سکوتم آرامت کند.

گفتم :  اینگونه من تاب و تحمل ندارم.

گفت :  دلت را به دلتنگی من بسپار تا بی قرارتر نشوی!

گفتم :  تو می دانی دلتنگی من چگونه است؟

گفت :  چشمهایت راز غریبی دارند.

گفتم :  اما رازش را او هیچ وقت پیدا نکرد.

گفت :  او بی وفا بود.

گفتم :  جان من!با او مهربان باش!

گفت :  می دانی چه می کند؟

گفتم :  تو بگو تا بدانم!

گفت :  از جفای روزگار بترس!

گفتم :  او کجاست؟

گفت :  او...او سر قرار ، در کوچه ی عشق است.

گفتم :  باور نمی کنم.

گفت :  می دانم.

گفتم :  نمی دانی ... نمی دانی ... تو از عشق من نمی دانی.

گفت :  گریه کن!

گفتم :  گریه تنها سهم من از بودنم است.

گفت :  او لیاقت ندارد.

گفتم :  دلگرفته ام.

گفت : (( بغض انتظارت را بشکن!))

 





:: موضوعات مرتبط: جملات كوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: