عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



حالم عوض ميشه حرف تو كه باشه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غميــــــــــ




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 4027
بازدید کل : 38339
تعداد مطالب : 207
تعداد نظرات : 73
تعداد آنلاین : 1

ساخت کد صوتي

آمار مطالب

:: کل مطالب : 207
:: کل نظرات : 73

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 26
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 45
:: بازدید ماه : 4027
:: بازدید سال : 6765
:: بازدید کلی : 38339

RSS

Powered By
loxblog.Com

کاش چون پاییز بودم
یک شنبه 2 بهمن 1390 ساعت 20:56 | بازدید : 926 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )
كاش چون پائیز بودم ... كاش چون پائیز بودم
كاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یكایك زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در كنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شكسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
كاش چون پائیز بودم ... كاش چون پائیز بودم



 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تو را دوست دارم
پنج شنبه 22 دی 1390 ساعت 13:41 | بازدید : 876 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

 

 

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم;

تو را به خاطر عطر نان گرم،

 برای برفی که آب می شود ،دوست می دارم ;

تو را برای دوست داشتن ،دوست می دارم ;

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام ،دوست می دارم ;

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم ;

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت ،

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت، دوست می دارم;

تو را به خاطر خاطره ها، دوست می دارم;

برای پشت کردن به آرزوهای مهال،

به خاطر نابودی توهم و خیال ، دوست می دارم ;

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ;

تو را به خاطر دود لاله های وحشی ،

 به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان،

برای بنفشیه بنفشه ها، دوست می دارم;

تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می دارم ;

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم;

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها،

پرواز شیرین خا طره ها، دوست می دارم ;

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید، دوست می دارم ;

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان ،دوست می دارم ;

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت،  دوست می دارم;

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم،

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم;

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم;

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم  ;

 

پل الوار- شاعر فرانسوی



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
انگاه که ... سهراب
سه شنبه 19 مهر 1390 ساعت 12:44 | بازدید : 647 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،


آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

 
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،


آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،


آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،


دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای

خوشبختی خودت دعا کنی؟‎

    



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
سهراب سپری (دچار)
چهار شنبه 23 شهريور 1390 ساعت 14:15 | بازدید : 717 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

عاشق
و فکر کن که چه تنهاست 
 اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است 
 و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست 
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند 
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست 
نه وصل ممکن نیست 
 همیشه فاصله ای هست 
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است 
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر 
همیشه فاصله ای هست 
دچار باید بود

. . .


"سهراب سپهری"



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
سهراب سپهری (حوض ماهی)
چهار شنبه 23 شهريور 1390 ساعت 14:9 | بازدید : 1221 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

 

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

(( هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم كرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد كه برد.



به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.

برق از پولك ما رفت كه رفت.

ولی آن نور درشت،

عكس آن میخك قرمز در آب

كه اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.))


باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم.

"سهراب سپهری

از مجموعه حجم سبز"


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
فریدون مشیری
پنج شنبه 17 شهريور 1390 ساعت 16:2 | بازدید : 675 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها دلتنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ 

                                *فریدون مشیری*

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
مهدی سهیلی
پنج شنبه 17 شهريور 1390 ساعت 15:58 | بازدید : 715 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

به که باید دل بست؟ 

به که شاید دل بست؟ 

سینه ها جای محبت٬همه از کینه پر است... 

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را 

گرم٬پاسخ گوید 

نیست یک تن که در این راه غم آلود عمر 

قدمی راه محبت پوید 

خط پیشانی هر جمع خط تنهاییست 

همه گلچین گل امروزند 

در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست 

به که باید دل بست؟ 

به که شاید دل بست؟ 

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد 

نقشه یی شیطانیست 

در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد 

حیله ی پنهانیست 

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست 

هر  کجا مرد توانایی بر خاک نشست  

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق 

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست 

به که باید دل بست؟ 

به که شاید دل بست؟ 

خنده ها میشکفد بر لبها 

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی 

همه بر درد کسان مینگرند 

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی 

از وفا نام مبر٬آنکه وفا خواست کجاست؟؟؟ 

ریشه ی عشق فسرد 

واژه ی دوست گریخت 

سخن از دوست مگو٬عشق کجا؟دوست کجاست؟ 

دست گرمی که ز مهر 

بفشارد دستت 

در همه شهر مجوی 

گل اگر در دل باغ 

بر تو لبخند زند 

بنگرش لیک مبوی 

لب گرمی که ز عشق 

ننشیند به لبت 

به همه عمر مخواه 

سخنی که سر راز 

زده در جانت چنگ 

به لبت نیز مگو 

چاه هم با منو تو بیگانه است   

نی صد بند برون آید از آن راز تو را فاش کند  

درد دل اگر بسر چاه کنی 

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند 

گر شبی از سر غم آه کنی 

درد اگر سینه شکافد نفسی بانگ مزن 

درد خود را به دل چاه مگو 

استخوان تو اگر آب کند آتش غم 

آب شو <آه> مگو 

دیده بر دوز بدین بام بلند 

مهر و مه را بنگر  

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است 

سکه ی نیرنگ است 

سکه ای بهر فریب من و توست 

سکه ی صد رنگ است 

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک  

با چنین سکه ی زرد 

و همین سکه ی سیمین سپید 

میفریبد ما را 

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند  

گفته ام با دل خویش 

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش 

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش 

آسمان با من و ما بیگانه 

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه  

<خویش>در راه نفاق 

<دوست>در کار فریب 

<آشنا>بیگانه 

شاخه عشق شکست 

آهوی مهر گریخت 

تار پیوند گسست 

به که باید دل بست؟ 

به که شاید دل بست؟  

                              *مهدی سهیلی*

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
فریدون مشیری
پنج شنبه 17 شهريور 1390 ساعت 15:37 | بازدید : 571 | نوشته ‌شده به دست مريم | ( نظرات )

جان میدهم به گوشه ی زندان سرنوشت  

سر را به تازیانه ی او خم نمی کنم 

افسوس بر دو روزه ی هستی نمی خورم 

زاری بر این سراچه ی ماتم نمی کنم 

با تازیانه های گرانبار جانگداز 

پندار آنکه روح مرا رام کرده است! 

جان سختی ام نگر که فریبم نداده است 

این بندگی که زندگیش نام کرده است! 

بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی 

جز زهر غم نریخت شرابی به جان من 

گر من به تنگ های ملال آور حیات 

آسوده یک نفس زده باشم حرام من! 

تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب 

می پوشم از کرشمه ی هستی نگاه را  

هر صبح و شام چهره نهان می کنم ز اشک 

تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را 

ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت؟ 

من راه آشیان خود از یاد برده ام 

یک دم مرا به گوشه ای راحت رها مکن 

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام 

ای سرنوشت مرد نبردت منم٬بیا 

زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه ـخدا راـ مکن دریغ 

روح مرا در آتش بیداد خود بسوز 

ای سرنوشت هستی من در نبرد توست 

بر من ببخش زندگی جاودانه را 

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند 

محکم بزن به شانه ی من تازیانه را...! 

                                             *فریدون مشیری*

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

صفحه قبل 1 صفحه بعد